بنا بر نوشتن نبود تا محرم اما
چه کسی فکر می کرد ، امسال زودتر از محرم مشکی پوش شوم؟
اصلا ، چه کسی فکر میکرد اینقدر سخت است؟
همه امید به شفا داشتند ، حتی آقای جوادی حفظه الله تاکید کردند که شفا قطعی است...
اما حالا!
هیچ وقت فکرش را نمیکردم دوری از حاج آقا ، اینقدر مشکل باشد...
همیشه در زندگی ام سعی کردم ، وابسته نباشم،
اما بدون اینکه خودم هم بدانم 12 سال قبل ، طوری از من دلبری کرده بودند که حالا نمیتوانم تصور کنم دیگر نمیتوانم ببینمشان،
دلم می خواهد ، باز هم فردا از خواب بیدار شوم و بروم مسجد دانشگاه ، و حاج اقا را ببینم که آرام آرام و متواضعانه به سمت مسجد می آیند...
اصلا من راضی ام به اینکه
دوباره فردا شب ، بروم بیمارستان و تا صبح بمانم پیششان...
حاجی مهدوی...
پ.ن 1 : اولین باری که حاجی مهدوی را دیدم ، گفتند: "استاد ما می گفت: هر کار میکنی برای رضای خدا بکن ، حتی چلوکباب هم میخوری برای رضای خدا باشد"
حالا حتما حاج آقا برای رضای خدا از پیش مان رفتند...
پ.ن2 : آخرین باری که حاجی مهدوی را دیدم ، روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودند ، آرام بهشان گفتم: حاج آقا ، خیلی ها بدون شما دوام نمی آورند، خیلی منتظرمون نذارید...
پ.ن3: اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...
مظلوم آقام سید علی...
پ.ن4: سخته.. خیلی سخت... اللهم عجل فی وفاتی...
پ.ن5: نوشته از برادرم