در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
نماز میت بانو عجب شکوهی داشت
و بالاخره بعد از چند روز لطف به قلم، سیر هشت و هشت دقیقه نوشتنم امروز به پایان رسید
خدا کند که مادر از بدترین دوستدارش این چند خط را قبول کند
لحظه ی پایانی را نوشت
حرف های دلم تمومی نداره
و حرف های دلم رو نمی تونم بگم
ولی اتفاقتی این ایام برام افتاد که ...
به هر حال سیر جدید از ساعت 01:30 بامداد فردا پنج فروردین شروع می شه
ادعای بزرگیِ برای من ولی تا اسفند 94 فقط از حضرت زهرا خواهم نوشت
ان شاء الله بتوانم
دعایم کنید که دستم به آسمان برسد